آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

آترینا، عشق مامان وبابا

اولین جشن تولدامید زندگیمون

  گل همیشه بهارم تولد یکسالگیت مبارک، زیباترین روز خدا واسه ما، با اومدنت لحظه لحظه زندگیمون رو زیبا و با کارهای دلربایت، زیباتر کردی. برای یکسالگیت یه جشن خصوصی و 3 نفره گرفتیم و یه عروسک خوشگلم بابایی واست هدیه گرفت، و از قبل  آتلیه وقت گرفتیم و رفتیم چند عکس یادگاری گرفتیم ، عکسها با حضور عشقمون بسیار زیبا شدن، دوست داریم هستی ما.       ...
26 خرداد 1391

واکسن یکسالگی

  عزیزم واکسن یکسالگیت رو با یک هفته تاخیر زدیم آخه این واکسنه زود تمام  میشه، نی نی خوشگلم خوب غذا نمیخوری واسه همین 3 ماهه وزنت ثابت مونده رویه 9 کیلو 300 گرم، ماشاالله قدت 79 سانتی متر بود. این عکس رو هم رفته بودیم باغ دوست بابا اونجا گرفتیم ...
26 خرداد 1391

تغییرات پرنسس زیبای مامان و بابا

نفس من اصولا چهار دست و پا راه نرفتی و حول و حوش 9 ماهگی شروع کردی به راه رفتن و در 10 ماهگی به مدت یک هفته چهار دست و پا رفتی و بعدش انگار پشیمون شده باشی دیدی  بهتره راه بری، ولی هنوز کامل تعادل نداری.وقتی باباییت میره دنبال کارای درسیش و ما چند روز تنهاییم افسرده میشی از نوع اساسیش، یه بار تا بابات از راه رسید دستشو گرفتی بعد هم دست منو گرفتی و با کلی ذوق ساعت 1 نصف شب ما رو بردی اتاقت و اسباب بازیهاتو نشون میدادی، عمرم تا قبل از تولدت بابا و ماما و م به دایی احسان جونت که خیلی دوسش داری میگفتی ولی بعد شروع کردی بهمه چی گفتی ام حالا هم بهمه چی میگی ابه دیگه ماما و بابا نمیگی فقط وقتی بابایی نیستش میگی بابا. لب تابای ما و عینکامو...
26 خرداد 1391

پارک

  پرنسسم اولین بار که شما رو پارک بردیم فقط اطراف رو نگاه میکردی، دفعه بعد که رفتیم سوار تاب شدی و ترسیدی و گریه کردی، ولی هفته پیش که رفتیم و سوار تاب شدی دیگه خوشت اومد و پایین نمیومدی و هر وقت خواستی بیای پایین جیغ میکشیدی فدات شم که کارات خیلی شیرین و بانمکه من و بابا که همش ذوق میکنیم. ...
26 خرداد 1391

یه مامان گرفتار

  سلام به همه دوستای خوبم اول از همتون معذرت میخوام که خیلی دیر بهتون سرمیزنم دوم از همه شما سپاسگزارم که جویای حال ما هستید. دلیل غیبتهای طولانی من، اینه که ما چون تویه شهر غریب هستیم و کسی رو ندارم آترینا جون رو کمکمون بگیره از طرفی هم بابای آترینا مشغول کارای درسیش بود و مرتب در رفت و آمد،آترینا نفسم هم دیگه بزرگ شده و یه عالمه کار ، دیگه هیچ وقتی واسمون نمیذاره، من و بابای آترینا هم هنوز نتونستیم، بپذیریم پرنسسمون رو بذاریم مهد کودک، در نتیجه از صبح تا شب فقط باید تحرک داشته باشیم و من و بابایی آترینا جوری برنامه ریزی کنیم ،که منم بتونم به کارام برسم خلاصه اینکه دیگه جونی واسم نمیونه بیام پست بذارم. ...
26 خرداد 1391