عید سال 1392
سلام بر عشق خودم، نفسم دخترم،امسال تعطیلات عید رو رفتیم پیش دایی احسان و مامی جون و بابا رضا، متاسفانه مادربزرگم 2هفته قیل از عید فوت کردن واسه همین مامایی جون عزادار بود و به احترامشون جشن عید نداشتیم، تنها کار مثبت این بود شما رو از شیر گرفتم،نفسم دردانه ام خیلی اخلاقت ماه هستش و خیلی خوب میفهمی،فقط یکبار شیر خواستی بخوری دیدی تلخه دیگه لب نزدی ولی 4 شب تمام وحشتناک گریه و بی تابی کردی جوری که راضی شدم دوباره بهت شیر بدم ولی شما عاقل تر از این حرفا و قبول نکردی، مامی جون و دایی احسان خیلی کمک کردن دستشون درد نکنه،بعدش رفتیم خونه اون یکی بابابزرگت، متاسفانه 2 روز اول اونجا هیچی نخوردی جوری که من به گریه افتادم و کلی باهات حرف زدم و تو فرشته نجاتم به همه حرفام با بغض گوش دادی و بعد در عین ناباوری من و باباجونت شروع کردی غذا خوردی.از وقتی شیر بر شدی دوست نداری تویه خونه بمونی همش میخوای بری بیرون. ولی خدا رو شکر از وقتی اومدیم خونه خودمون بهتر شدی.متاسفانه این چند روز هم سرماخوردی.نفسم بدون؛ عشق تو تمام زندگیمهههه، زندگی بدون تو رو نمیتونم یک لحظه هم تصور کنم
قربونت برم عاشق عینک مامانی اجازه نمیدی خودم استفاده کنم
اینجا آبشار گنجنامه است
وقتی وجودم حس عکس گرفتن نداره