آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

آترینا، عشق مامان وبابا

حادثه تلخ

سلام دخمرکوچولوم، امروز یه حادثه بد اتفاق افتاد، که باعث شد نسبت به خودم یه حس خیلی بدی پیدا کنم، امیدم امروز من و تو و بابایی رفتیم خرید، شما بغلم بودی سرت روی شونه ام بود خواستم بخوابونمت روی دستم که گوشوارت به روسری من گیر کرد و از گوش زیبات خون اومد وقتی این صحنه رو دیدم حس کردم زیر پاهام خالی شده و تو نازنینم از بس گریه کردی رنگ صورت ماهت کبود شد خدا رو شکر بابا همراهمون بود و سریع از داروخانه الکل گرفت گوشت رو ضدعفونی کرد، منو ببخش نانازممممممممم ...
23 مرداد 1390

لحظات باتو بودن

سلام خانمی، فدای ذره ذره وجودت بشم، تو شدی نفس و عشق و دنیای من، امیدم ببخش که کم برای مینویسم، نانازم وقتی 42 روزت شد بردم گوشای ظریفتو سوراخ کردم و یه جفت گوشواره خوشگل که بابا خریده بود گوشت کردم. اول قصد داشتم گوشت هر وقت خودت خواستی سوراخ کنم ولی مارتا همسر دکتر جولیو و فلورا خانم صاحب خونمون گفتن الان بهتره، منم جوگیر شدم بردمت بیمارستان سالواتیرا، همونجایی که متولد شدی دادم گوشتو سوراخ کردن.اول گوشاتو بیحس کردن و خدا رو شکر هیچ دردی نکشیدی و گریه نکردی. واسه ماهگرد 2 ماهگیت عکسای نازت میذارم. عاشقانه دوست دارم درخشندگی و روشنایی چشمانم.   ...
17 مرداد 1390

خاطره

سلام خانم طلا ، ماشاالله هر روز شیرین تر میشی، عزیزم وقتی 40روزه شدی من و بابایی یه جشن مفصل برات گرفتیم و دوستانمون در واقع همکارای بابا رو به صرف شام دعوت کردیم و فلسفه این جشن رو براشون توضیح دادیم خیلی خوش گذشت شماهم  بیشتر خواب بودی تا بیدار. چندتا عکس هم دکتر جولیو گرفت تا یادگاری داشته باشیم. برات کلی هم هدیه آوردن مبارکت باشه فرشته مامان و بابا. ...
17 مرداد 1390