دلتنگی کودکانه برای خدا
يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بودبا مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ماميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرارمی کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسيدن که پسرشون حسودیکنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش وگفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……….
به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه؟ آخه من کم کم داره يادم ميره..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی