آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

آترینا، عشق مامان وبابا

خاطرات این جند ماه گذشته

سلام بر پرنسس کوچولوی خودم،آخرین بار تیرماه بود خاطراتت رو نوشتیم اما متاسفانه در دنیای مجازی اتفاقهایی می افته که آدم رو سرد میکنه از ادامه اما بازم تصمیم گرفتم بنویسم،فکر میکنم اینجا ماندگارترین دفترچه خاطرات خواهد بود. خوب تو این مدت خیلی تغییر کردی یک فرشته به تمام معنا دختر بسیار آرام و متین،نهایت مجبتت رو به من و بابا میرسونی، منو مامانم و بابا رو بابایم صدا میکنی، تفریح و پارک رفتن خصوصا تاب سواری رو خیلی دوست داری.فدای اون کارای شیرینت بشم بعداز مدتها دوباره سراغ کابینت ها میری و کلی عدس روی زمین میریزی،تا حدودی استارت حرف زدن رو زدی،به جوجه و گربه و... علاقه داری و تا میبینی واکنش نشون میدی عاشق فیلم کلاه قرمزی وبجه ننه هستی،یه قسمت...
9 اسفند 1391

زیباترین بهانه زندگی

روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستیم زمانی خواهد رسید که آرامش بخش روح و روان ما خواهی شد که با بودن تو دنیا برایمان زیباتر می شود، زیباترین بهانه زندگی عاشقانه پرستشت می کنیم. نویسنده:بابا
9 اسفند 1391

اولین جشن تولدامید زندگیمون

  گل همیشه بهارم تولد یکسالگیت مبارک، زیباترین روز خدا واسه ما، با اومدنت لحظه لحظه زندگیمون رو زیبا و با کارهای دلربایت، زیباتر کردی. برای یکسالگیت یه جشن خصوصی و 3 نفره گرفتیم و یه عروسک خوشگلم بابایی واست هدیه گرفت، و از قبل  آتلیه وقت گرفتیم و رفتیم چند عکس یادگاری گرفتیم ، عکسها با حضور عشقمون بسیار زیبا شدن، دوست داریم هستی ما.       ...
26 خرداد 1391

واکسن یکسالگی

  عزیزم واکسن یکسالگیت رو با یک هفته تاخیر زدیم آخه این واکسنه زود تمام  میشه، نی نی خوشگلم خوب غذا نمیخوری واسه همین 3 ماهه وزنت ثابت مونده رویه 9 کیلو 300 گرم، ماشاالله قدت 79 سانتی متر بود. این عکس رو هم رفته بودیم باغ دوست بابا اونجا گرفتیم ...
26 خرداد 1391

تغییرات پرنسس زیبای مامان و بابا

نفس من اصولا چهار دست و پا راه نرفتی و حول و حوش 9 ماهگی شروع کردی به راه رفتن و در 10 ماهگی به مدت یک هفته چهار دست و پا رفتی و بعدش انگار پشیمون شده باشی دیدی  بهتره راه بری، ولی هنوز کامل تعادل نداری.وقتی باباییت میره دنبال کارای درسیش و ما چند روز تنهاییم افسرده میشی از نوع اساسیش، یه بار تا بابات از راه رسید دستشو گرفتی بعد هم دست منو گرفتی و با کلی ذوق ساعت 1 نصف شب ما رو بردی اتاقت و اسباب بازیهاتو نشون میدادی، عمرم تا قبل از تولدت بابا و ماما و م به دایی احسان جونت که خیلی دوسش داری میگفتی ولی بعد شروع کردی بهمه چی گفتی ام حالا هم بهمه چی میگی ابه دیگه ماما و بابا نمیگی فقط وقتی بابایی نیستش میگی بابا. لب تابای ما و عینکامو...
26 خرداد 1391