آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

آترینا، عشق مامان وبابا

پارک

  پرنسسم اولین بار که شما رو پارک بردیم فقط اطراف رو نگاه میکردی، دفعه بعد که رفتیم سوار تاب شدی و ترسیدی و گریه کردی، ولی هفته پیش که رفتیم و سوار تاب شدی دیگه خوشت اومد و پایین نمیومدی و هر وقت خواستی بیای پایین جیغ میکشیدی فدات شم که کارات خیلی شیرین و بانمکه من و بابا که همش ذوق میکنیم. ...
26 خرداد 1391

یه مامان گرفتار

  سلام به همه دوستای خوبم اول از همتون معذرت میخوام که خیلی دیر بهتون سرمیزنم دوم از همه شما سپاسگزارم که جویای حال ما هستید. دلیل غیبتهای طولانی من، اینه که ما چون تویه شهر غریب هستیم و کسی رو ندارم آترینا جون رو کمکمون بگیره از طرفی هم بابای آترینا مشغول کارای درسیش بود و مرتب در رفت و آمد،آترینا نفسم هم دیگه بزرگ شده و یه عالمه کار ، دیگه هیچ وقتی واسمون نمیذاره، من و بابای آترینا هم هنوز نتونستیم، بپذیریم پرنسسمون رو بذاریم مهد کودک، در نتیجه از صبح تا شب فقط باید تحرک داشته باشیم و من و بابایی آترینا جوری برنامه ریزی کنیم ،که منم بتونم به کارام برسم خلاصه اینکه دیگه جونی واسم نمیونه بیام پست بذارم. ...
26 خرداد 1391

اخلاق جدید

  مرواریدم این روزا خیلی مامانی شدی، فقط میگی مم مم و خودت رو لوس میکنی و بغل منو میخوای حتی پیش بابا جونت هم آروم نمی گیری فقط مامان میخوای، ولی در عوض هر وقت بابا جونت میخواد بره بیرون خودت رو میندازی بغلش و باباییتم کلی ذوق میکنه، راستی طلا خانم یه دندون هم بالاخره از پایین درآوردی مبارکت باشه. ...
21 اسفند 1390

تغییرات مهم زیبای بابا در پایان 9 ماهگی

دخترگلم در 8 ماه و 14 روزه گی مرواریدای خوشگلت از بالا دراومدن، الان 2 تا دندون درآوردی و یکی دیگه هم از بالا در حال دراومدن هستش، دیگه این که خانمی بابا تصمیم نداره چهار دست و پا راه بره و فقط میخوای وایسی و مقتدراته قدم برداری. در کل اسباب بازی اصلا علاقه ای نداری ولی در عوض به سیم و کابل و پریز علاقه وافر داری. 
18 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام زیبای من؛تولد نه ماهگیت مبارک. از دوستای گلم متشکرم که جویای حال ما هستن ببخشید دیر پست گذاشتم؛ آخه مشغول اسباب کشی به شهر دیگه بودیم که در اونجا باید مشغول کار شیم؛ باز هم دوری از خانواده و شهری که تا خونه پدر و مادرم خیلی فاصله داره باز هم غربت  ولی باید بهش عادت کنم. راستش این دو ماه حیلی مشغول بودم و خیلی هم خسته ولی در کنار تو عزیزترینم و بابا جونت احساس آرامش دارم.
18 اسفند 1390