آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

آترینا، عشق مامان وبابا

سهم ما از زندگی

آترینای نازم، هستی و وجودم،دوردونم، جیگر گوشه ام، تو سهم من و بابایی از زندگی هستی عاشقتیم، طلا طلا خوب رسم دلربایی کردن رو بلدی من و بابایی رو مجنون کردی اساسی. دیروز هم رفتیم فروشگاه sears فستیوال پائیزه شروع شده، اونجا هم تا تونستی دلربایی میکردی یکی از فروشنده های خانم مجذوبت شد یه عروسک که آدم برفی هستش و راه میره و آواز میخونه روشن کرد تا سرگرم بشی فدات بشم کهربای من، شما هم دو دستی عروسک رو گرفتی و ولش نکردی، بابایی هم که دلش برای شیرین کاریهات ضعف میره سریع خریدش، عکسش رو واست میذارم تا بعدها یادگاری داشته باشی. هر وقت به این فروشگاه میریم فروشندهاش یکی یکی میان اجازه میگیرن که بغلت کنن و باهات چنددقیقه بازی کن، عشقمم که با لبخند و ن...
5 مهر 1390

حمام

  سلام هستی من، گل مریمم، هر وقت من و بابا شما رو میبریم حموم موقع شستن موهای قشنگت کلی گریه میکنی، البته میدونم اکثر نی نی کوچولوها گریه میکنن، ولی خوب من و بابایی طاقت دیدن گریه هاتو نداریم. خوشحالم ماشاالله داری بزرگ میشی، شاید حمام کردنت راحت تر بشه وقتی بتونی تویه وان بشینی و با اسباب بازی سرگرم بشی، حمام برای تو  الهه نازم شیرین تر میشه، هیچ وقت یادم نمیره اولین بار که بردیمت حموم  چه تجربه جالبی بود. قبل از مرخص شدنمون از بیمارستان یه خانم دکتر مهربون که منخصص اطفال بود اومد و کلی روش حموم کردن بی بی رو یه ما یاد داد بعد که اومدیم خونه بابا میخواست به اون روش شما رو حموم کنه، ولی من اصرار به روش قدیمی که مادربزرگا واس...
4 مهر 1390

دمر خوابیدن

الهی که فدات بشم، جدیدا یاد گرفتی دمر میخوابی، قربونت برم از دماغت هم بعنوان اهرم جهت دمر شدن استفاده میکنی و کلی دماغت قرمز میشه، بعدشم دست راستت رو هم نمیتونی از زیر بدنت دربیاری و بعد از کلی تلاش فراوان که موفق نمیشی گریه میکنی که یکی به دادت برسه، فدات بشم هر روز کلی تازگی و جذابیت برای من و بابا داری.   عزیزم عاشق انگشت خوردنتم مخصوصا وقتی خوابی و به این طریق به اطلاع من میرسونی که شیر میخوام یالالالالا         ...
30 شهريور 1390

شمارش معکوس

    هستی من, این روزا خیلی خوشحالم، انشاالله کمتر از 20 روز دیگه میریم ایران سر بلند و سر افراز، واقعا غربت سخت هستش و هیچ جای دنیا ایران نمیشه، هر چند مردم شهر لاپاز بسیار مهربان و خونگرم بودن و سعی میکردن تا جایی که میتونن به ما کمک کنند ولی باز وطن خودمون یه چیز دیگه هستش. آوای خوش زندگیم دایی احسان و مانی جون واسه دیدنت دارن لحظه شماری میکنن وای که چقدر لذت بخش بعد از کلی دوری از خانواده، شوق دوباره دیدنشون از همه وجودم لبریز شده، الان حس کودکی رو دارم که میخواد بره در آغوش مادرش و آرام بگیره. پرنسس نازم ببخشید واسه بدنیا اومدنت در اتاق تزیین نکردیم یا فقط برای تو عزیزترینم گهواره خریدیم آخه قرار بود برگردیم کشورم...
30 شهريور 1390

مکیدن انگشتای عسلیت

ناناز من، هر چه تلاش کردم موفق نشدم پستونک بخوری دیروز هم شیشه شیر خشک رو هم نگرفتی فدای مرامت بشم در عوضش تا می تونی انگشتاتی عسلیت رو می خوری، اولش خیلی نگران بودم  که بصورت عادت واسه گل مریمم بشه ولی مامی جون بهم گفت تویه مقاله خونده که تا زیر بک سال ابن عمل طبیعی هستش، و جای نگرانی نیست................... راستی بهت بگم امروز یه جور دیگه به بابایی نگاه می کردی نگاههای پر احساس و در مقابل شعف وصف نشدنی بابا........   ...
28 شهريور 1390

اولین مسافرت

ناناز مامانی اولین سفرت برای من تجربه خوبی نبود و شما عزیزترینم خیلی اذیت شدی، اول از همه موقع بلند شدن هواپیما حسابی اذیت شدی و بعد تا رسیدنمون به مکزیکو حسابی بی تابی کردی وقتی که دوباره هواپیما خواست بشینه حسابی حسابی گریه کردی و بی حال شدی فدای چشمای بی حالت برم، نمیدونم چرا خیلی بیقراری و هی گریه میکنی من و بابایی که کم آوردیم دخترم اگه بدونی موقعی که گریه میکنی من چه حالی پیدا میکنم . انشاالله فردا بر میگردیم خونه مون خدا کنه حالت بهتر بشه امشب که اصلا حالت خوب نبود، الهی که همه دردت بیاد واسه من و تو همیشه خندان باشی. خاله هدی جون از این که به من مجبت داری مرسی ، این عکس ها هم تقدیم به شما: اینجا رستوران هتل هستش اینقده بی...
23 شهريور 1390